شب اول زمستان

حميد رضا شريفي
sharifi_hamidreza82@yahoo.com

شب اول زمستان
حميدرضا شريفي

ديده. سه مرد، سرهاشان را خم كرده اند روي سينه و آرام در تاريكي از كنار كوچه مي آيند. شب از نيمه هم گذشته بوده، او رفته به بالكن تا سينه اش را از سوز سردي كه ميآمده پرو خالي كند. دست هاش را به نرده ها مي گيرد و همانطور كه نفس بلندي مي كشيده سرش بالا رفته و پرده هاي بيني اش كه بسته شده بوده، سرخ مي شوند.
بـرف مي باريده، سرد و سفيد؛ و باريكه اي از رد پاها روي برفها يخ زده بوده و آنـها روي همان باريكه مي آمده اند.
پرهيب سياه مردها نزديكتر كه مي شده مي ديده آنها سه نفرند. نيم رخ صورتهاي تاريكشان در نور چراغها روشن مي شده و دوباره تاريك و باز روشن .حتي جلوي بالكن هم كه رسيده اند چهره هاشان آنـطور كـه او مي خــواسته آشكار نبـوده. فـقط ديده تــه ريشي دارند سفـيد و سياه و موهاي براق و چرب كه شانه خورده تا روي گردن.
شبهاي زمستان مي ديده كه مي آيند و در انتهاي كوچه كه پيچ مي خورده گم مي شوند و با اينكه سلانه سلانه راه مي رفته اند يكي از مردها ورد زبانش بوده كه تند راه مي رويم. معلوم نبوده كدام يكي شان است ، فرقي هم نمي كند.
سه ماه بعد ...
باز همين ها را ديده، فقط بارش گهگاه باران بالكن را خيس كرده بوده و كوچه بوي كاهگل مي داده و او از سر كيفي بي دليل كف دستش را روي خيسي نرده ها مي كشيده و از خنكي مطبوعش گره ابروانش باز مي شده.
سه ماه بعد ...
بــاز هم، همين ها را ديده، و شنيده. ولي مــردها بالاپوشهايشان را در آورده اند و به دستهاشان آويخته اند. گاهي هم يكي شان عرق هاي صورتش را با پارچه اي سفيد و چروك پاك مي كرده.


سه ماه بعد ...
اگر نگويم در پائيز متن شب اول را با اندكي تغيير بايد بنويسيم دروغ گفته ام . حتما برگهاي روي ديوارها از بي قيدي معلق مي شده اند ، در جايي بادي هم زوزه اي مي كشيده و شايد انارهاي باغ را چيده بودند. باغي كه مثلا در همان نزديكي ها بوده و لابد پرچين كاه گلي كوتاه و بلند داشته.
سه ماه بعد ...
حالا اتفاقي كه بايد بيافتد مي افتد. بايد سوز سرما بيايد و مردها دير كنند . پس سوز سرما مي آمده و او منتظر ايستاده بوده و مردها دير كرده بوده اند .
گاهي هم مي نشسته . لبش را مي گزيده و انگشتها راروي برگهاي سوزني گلدان مي كشيده و به مدخل كوچه زل مي زده . مردها نمي آيند. به كوچه مي رود خلوت و تاريك است، پاهــاي برهنه اش در برفهاي يخ زده فرو مي رود . نگاهش را از روي پاهــا بـالا كه مي آورد،مي بيند مردها از بالكن نگاهش مي كنند.مي دود. زيرپوش و پيجامه اش حول گردن باريك و استـخوانهاي مچ پا مي رقصند. به بالـكن كه مي رسد، مردها نـيستـند و مي بيند آنها سر به زير از پيچ آخر كوچه مي گذرند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30806< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي